dimanche 22 juillet 2007

شاید بوَد که... ـ


به : ـ
ناصر درخشانی«خاور» ـ

شاید بود که ... ـ

شاید بود که آینه آئینه نیست
یا آب داروی عطشی نه
وز آتشی شراره نخیزد چراغ را

شاید بود که سایهء لبخندی
در آفتاب ِ لحظهء شادی لرزان نیست
یا چشمه ای مسافر ِ سبزینه ای
یا برفگــَرد ِ مهتابی
از بام ِ آسمانی افشان نیست
یا بی سرود می گذرد رود
وز میوه چلچراغ نبستند باغ را

شاید بوَد که رازی در ژاله بارِ اندوهی
یا آهوارِ برشده برکوهی
یا چشم را زبان ِ سخن نیست
یا مِهر ، شعله باخته در خواب
یاعشق ، سربریده به محراب
یا هیمه وار سوخته اند اشتیاق را

شاید بوَد که باورِ رُستن را
بذری به کشتزار
آبی به جویبار
یا نور ِ گرم ِ دانه شکافی به دشت نیست
یا غنچه را مجال ِ دمیدن
یا جوجه را خیال ِ پریدن
یا آشیانه سوخته مرغان ِ رفته را
پرواز هست ، بل و پر ِ بازگشت نیست

شاید صدای کهنهئ ناقوس
این صوت ِ درحجاب ِ کجا و کِی
با زنگ های تازهء پی درپی
سوزان تر آورَد به دل اینگونه داغ را

اما چنانکه حافظ گفت
شاید بوَد که اگر که برآید ز دست ِ من
از صحن ِ روزگار بروبم فراق را* ـ

م.سحر
3/10/1991 پاریس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
حافظ........................................